شاهزاده ی زندگی من

شب یلدا

سلام عشق مامانی خوبی پسرکم بازم دلم برات تنگ شده خیلی وقته ندیدمت عسلم دیگه داره 6 ماهتم تموم میشه و وارد 7 ماه میشی عشقم  و تو هر روز بزرگتر میشی خیلی دوست دارم ببینمت   با اون دست و پای کوچولوت هی مامانی و مشت و لگد میزنی فدات بشم... بابایی هم هر روز باهات صحبت می کنه توام زودی جوابشو میدی و ابراز وجود می کنی دیگه حسابی شیطون شدی واسه خودت روزها می گذرد و بیشتر بهت نزدیک میشم و در انتظار روزی ام که بیای بغل مامانی و لمست کنم عزیزم و برای همیشه بشی مال خودم...اما با یه دلهره که میتونم این مسئولیت بزرگ که خدا به من داده را با موفقیت به انجام برسونم و مادر خوبی باشم برای فرشته ای که به من بخشیده........... کم کم دارم خرید...
22 دی 1392

هفته 29

پسر قشنگم دیگه داری بزرگ میشی و تو دل مامانی جات تنگ شده و هی لگد میزنی لگدات و مشتات دیگه خیلی محکم شده و مامانی دردش میگیره انگاری میخوای بیای بیرون اما بگم که باید تا عید صبر کنی و بهترین و قشنگترین عیدی و به مامانی و بابایی بدی عشقم... بابایی هم هر روز باهات حرف میزنه و نازت می کنه و بی صبرانه منتظر به دنیا اومدنته راستی چند روز پیش رفتم دوباره دیدمت عسلم وروجکی شده بودی واسه خودت خداروشکر همه چیت خوب بود و جات گرم و نرم بود و داشتی اون تو خوش میگذورندی... اما مامانی بعد اون سرما خورد و حال نداره عزیزم دعا کن مامانی زودتر خوب بشه آخه همش نگران توام. توام قول بده مامانی و اذیت نکنی و خوب رشد کنی و سالم بیای بغل مامانی ... &nbs...
22 دی 1392

بدون عنوان

قصه ای دارم! غصه ام در دل آن جامانده گاه گاهی دل من میگیرد بیشتر هنگام غروب در همان وقت خدا نیز پر از تنهایست جز خدا نیز کسی تنها نیست وخدایی که در این نزدیکیست در همین لحظه به هنگام طلوع که اذان سردادند من وضو خواهم ساخت… اشک چشمانم را تابه سر منزل زیبای حقیقت برسم… ...
10 دی 1392

پسملی یا دخملی؟؟؟

روز سه شنبه 1392/7/16 قرار نبود برم سونو اما نتونستم طاقت بیارم و رفتم و وقت گرفتم به بابایی هم نگفته بودم. خانومه گفت 2ساعتی طول میکشه تو این فاصله رفتم خونه و یه بستنی و شربت آلبالو و چند تا هم خرما نوش جان کردم که اون تو جشن بگیری و رونمایی کنی واسه مامانی  ... بالاخره نوبتم شد و رفتم تو دکتر معاینه اش را شروع کرد دل تو دلم نبود که یه دخملی ناز هستی یا یه پسمل طلای شیطون !!! هر چند بیشتر  سالم بودنت برام مهمتر بود فسقل مامان ... اما یه حسی بهم می گفت که پسملی هستی قربونت برم توام رو سفیدم کردی و رونمایی کردی و دکتر تا دیدت گفت یه پسمل طلای شیطونی .......... باورم نمیشد عسلم یعنی من قراره مامان یه پسمل طلای شیطون بشم ...
7 دی 1392

شیطونی های پسرم

پسر قشنگم دیگه داری یواش یواش بزرگ میشی و هر روز که می گذرد حس می کنم بیشتر بهت نزدیکتر میشم خیلی احساس خوبی دارم که روزها به خوبی سپری میشن دیگه ضربه ها و ها لگدات بیشتر شده هر چند از هفته هجده می شد تکونات و حس کرد اما خیلی آروم بود ولی از هفته 20 دیگه کامل میشه احساست کرد و حسابی شیطون شدی وروجک من الهی قربون اون دست و پاهای کوچولوت برم که همش مامانی و لگد میزنی ... بی صبرانه در انتظار لحظه در آغوش کشیدنتم ام عسل طلای من ولی عجله نکن و تو دل مامانی خوب رشد کن و صحیح و سالم بیا بغل مامانی... دلبندم من و بابایی خیلی دوست داریم بابایی هم حسابی هوای ما رو داره واقعا ازش ممنونم و خدا را بخاطر وجود شماها شاکرم عزیزانم دوستون دارم ... راس...
18 آذر 1392

سونوگرافی آنومالی و اولین دیدار بابایی با پسملی

روز پنج شنبه 1392/8/16 برای روز پنج شنبه وقت گرفته بودم قرار بود بابایی هم بیاد و روی ماهتو برای اولین بار ببینه فسقلی من   رفتم بستنی و چند تا خرما خوردم تا پیش بابایی حسابی شیطونی کنی بعد با بابایی سه تایی رفتیم تا بالاخره نوبت ما شد و رفتیم تو ... بابایی قرار بود از روی ماهت فیلم بگیره کوچولوی قشنگ من و کلی ذوق داشت دکتر گفت همه چی نرماله و نی نی هم پسمله و سالمه خداروشکرررررررررررررررر بابایی هم در حالی که ازت فیلم می گرفت گفت میشه به منم نشون بدین  من که داشتم از خنده میترکیدم به زور خودمو کنترل کردم و دکتر هم مثلا اونجاتو به بابایی نشون داد هر چند فکر نکنم بابایی هم زیاد سر در آورد خخخخخخ اینم بگما دیگه تکونات...
13 آذر 1392

سونوگرافی NT

روز چهارشنبه 1392/6/27 سونوگرافی ان تی که 12 هفته و 4 روزت بود روزی که صدای قلب نازنینتو شنیدم عسلم چقدر قشنگ و شیرین بود اون لحظه   عزیزم می خواستم زمان توقف کنه و تو اون لحظه برای همیشه بمونم ... صدای قلبتو ضبط کردم بعداً برات میزارم عزیزم خدایا نصیب همه منتظرا بکن این لحظات شیرینو ...چقدر زیباست حس مادر شدن ... خدایااااااااا عاشقانه دوستت دارم     ...
12 آذر 1392

اولین سونو گرافی و اولین دیدار

اون روزی که قلبت مثل گنجیشک میزد و یادم نمیره چه حس قشنگی بود دیگه باورم شد که تو دلمی عزیزم اما دکتر برام صدای قلبتو نزاشت فقط از تو مانیتور دیدمت عشق مامان چقدر کوچولو بودی هنوز ...مامان فدای اون قد و بالات بره فندق من به بابایی که گفتم چقدر ذوق کرد و خداروشکر گفت نفس مامان چقدر خوشحالیم که به زندگیمون یه رنگ زیبا دادی   ...
12 آذر 1392

آزمایش بتا

الهی! نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم، چو گدا بر سر راهی کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در، که جز این خانه مرا نیست پناهی!... اینم آزمایشم بود که وجود قشنگتو تو تأیید کرد عسل مامان: ...
12 آذر 1392